چند شب پیش عقد پسرداییم بود دیگه آخرای جشن بود میخواستیم بریم خونه هامون.. که یکی گفت برید حنا رو از سفره ی عقد بردارید بزنیم به سر و دست دایی کوچیکه بلکه بختش واشه..آخه پیر پسر شده داییمون.. خلاصه که دایی رو با زور نشوندیم رو صندلی و هیکلشو با حنا یکی کردیم! اصلا همه اون شب زده بودن تو کار بخت واکنی ..واسه همه ها!
یه پسرخاله ی کوچولو هم دارم اونجا وایساده بود یه خورده حنا رفت زیر پاش! بعد اومد رو به من گفت ای وای حنا چسبیده کف پام! منم که مردم آزار! سر به سرش گذاشتم .. گفتم حنایی شدی؟!..خودتم چند روز دیگه داماد میشی.. گفت : نه!!!! بعد یه چشمک زدم به خالم که اونم جو سازی کنه.. خالم هم با یه قیافه ی جدی و ناراحت گفت راست میگه پسرم..چند روز دیگه داماد میشی..خوشم میاد همه هم پاین!خواهرم و دخترداییم هم حرف منو تایید کردن.. دیگه داشت گریش میگرفت ..گفت : نمیخوااااام! گفتم : گریه نکن اگه گریه کنی پیرزن گیرت میاداااا! بچه چقدر باورش شده بود..میگفت خب حواسم نبوده ... با حالت تاسف گفتم فقط باید دعا کنی..!! پ.ن: چرا بهش میگن مرموز؟ پ.ن: دخترداییه کوچیکم میگه میخوام واست فال بگیرم..نتیجه ی کف بینیش این بود که یه زن میگیرم! پ.ن: کفش عروس و ملاج داغون و یه خورده پودر قند. پ.ن: گاهی فقط با یه حرف........
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesآبان 1391مهر 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 AuthorsنداLinks
ردیاب خودرو LinkDump
حمل ماینر از چین به ایران |